عاطفه، نیمه شب تا بامداد را در خیابانهای باران زده سپری کرد. درست ساعاتی که همه ما مشغول راز و نیاز با خدا بودیم.
او دروازه غار تا مرکزیترین خیابان پایتخت (انقلاب) را طی کرده بود تا مثل نیمه شبهای دیگر، بامداد نشده خود را برای کار روزانه پاک کردن شیشههای اتومبیلها و سیر کردن شکم دو برادر و خواهرش آماده کند.
پدر عاطفه که برای کار مجبور به ترک خانه و سفر به یکی از شهرهای شمالی شده، روزهاست از خانوادهاش دور مانده اما عاطفه کوچک میگوید: نامادریاش او را هر روز برای انجام این کار مامور میکند.
چشمان نامادری تنگدست و برادران و خواهر عاطفه، اگر چه به دستان کوچک این دخترک چشم دوختهاند اما چشمان او هم به نقطهای خیره مانده که هیچ انتهایی برای آن متصور نیست.
او که از سن و محل تولد خود خبر ندارد، نمیداند پایان فقر کجاست؛ ما هم نمیدانیم کدام خبر و تصویر قادر است رنج این کودک را شرح دهد.
کودکی که بارها گذرش به مرکز نگهداری کودکان خیابانی افتاده و خاطره بازیها و شادیهایش در آن جا هنوز برایش لذتبخش است، اما هنوز چارهای جز خیابانخوابی و کارهای مشقتبار برای تامین معاش ندارد، حقیقتا قادر نیست حتی واژه «عدالت» را تلفظ کند، چه رسد به این که به پرسشهایی در این باب بیندیشد!
عاطفه وقتی سرگذشت خود را تعریف میکرد، به خواب رفت؛ آیا عاطفهی ما بیدار خواهد شد؟
نوشته های دیگران()