مریم ::
چهارشنبه 85/11/18 ساعت 8:55 عصر
سلام.
این نوشته رو از دفتر خاطرات بابام پیدا کردم. خیلی خوشم اومد . به نظرم بابام دلش تنگ شده برای همه چیزایی که قبلا بوده و حالا نیستندمخصوصا پدربزرگم. منم دلم براش تنگ شده.
همیشه وقتی مامان کفشا رو جفت می کرد اعصابم خورد می شد از اینکه کفشای من از کفشای بابا کلی کوچیک تر بود اون موقع ها من 32 بودم و بابا 42 ..اووه 10 تا با بابا فاصله داشتم ..من خیلی کوچولو بودم
.............................................
وقتایی که با مامان می رفتیم کفش بخریم مامان می گفت یه شماره بزرگ تر از پات میگیرم تا تا سال دیگه هم بتونی پات کنی و تا اون موقع تنگ نباشه تو پات..بابا هم نق می زد که "زهرا ببینم با این صرفه جویی هات به کجا می خوای برسی خوب این که برای پای بچه بزرگه" ولی من که دوس داشتم زود تر به شماره پای بابا برسم فکر می کردم بابا زورش میاد از اینکه من به 42 برسم و منم مثل اون مرد بشم و برا همین با مامان موافقت میکردم و کفش بزرگتر می خریدم آخه من می خواستم زود مرد بشم آخه مردا ازدواج میکردن، بچه میاوردن و من هم دوس داشتم زود مرد بشم و ازدواج کنم
............................................
چهار، پنج سالی میشه که شماره کفشم به 42 رسیده و دیگه تکون نخورده هر سال که میگذره خیلی دوس دارم که موقع خریدن کفش به مامان بگم مامان 42 دیگه واسم تنگه بزرگترش رو بخر اما تازگی ها نه دیگه 42 برام تنگ میشه نه مامان باهام میاد که برام کفش بخره...
![](http://www.fasahoo.com/mehdi/images/5yujko.jpg)
پی نوشت:من می خوام به کودکی برگردم...
نوشته های دیگران()