تو چه میدانستی از من ؟
گذرت از درون من میشد صِرف ثانیه هایی که راجع به اتفاقهای روز حرف میزدیم .
گذرت از بیرون من میشد رنگهایی که میپوشیدم ، چهره ای که ناگزیر بودم از داشتنش .
تو چه میدانستی از من که سالها محکومم کردی ، محکومم کردی .
من چه میدانستم از بودن تو ، یعنی ازمحاکمه من .
ولی ما شخصیتهای جنایات و مکافات که نبودیم .
ما شخصیتهای یک رمان دیگر بودیم که هنوز اسمی ندارد .
من یک دختر بودم که شبهای کودکیش با دروغ عروسک شروع شد و بعد سالها دنبال ایده آلها هی گشت و گشت .
تو یک پسر بودی که شبهای کودکیت با سریالهایی عبور میشد که جنگ بود ، زن بود ، گریه بود ، مرد بود ، نامرد هم بود .
تو واقعی تر بودی و بزرگتر .
من خیالی تر و کوچکتر.
مینویسم این قصه را یکروز .
اسم تو را آنجا مینویسم : خوب من ، اسم خودم را میگذارم : من .
نوشته های دیگران()