• وبلاگ : حرف هايي كه بردل ماند
  • يادداشت : چه خوب شد فرار کردي، شهرام!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
    مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
    كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
    كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟

    قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
    در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .
    قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
    مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
    آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
    درود بر شما ،راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .

    و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري .